دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

زندگی مانند یک سؤال چند گزینه ای است

گاهی این گزینه ها هستند که باعث سردرگمی شما می شوند

نه خود سؤال . . . 

*+*

سلام به همه ی دوست جونیام. 

 

روز دختر رو به همتون تبریک میگم. 

امیدوارم همیشه سالم و موفق و شاد باشید. 

 

 

دیروز

سلام به همه.  

کامنت قبلی فعلاْ منتفی شده و من فعلاْ آسوده خاطرم! آخه همش ذهنم مشغول به اینه که خدایا چکار کنم؟اگه قضیه رو بگم و بعدش یارو دهن لق! باشه و بره جار بزنه و بعدشم جا بزنه! خیلی ضایع است و من حوصله ی ترحم و دلسوزی و احیاناْ کنجکاوی بیش از حد دیگران رو ندارم. خلاصه که وقتی همچین قضایایی رو منتفی میبینم بسی ذوق می کنم!  

بگذریم.  

دیروز رفتم جواب ام آر آی رو گرفتم و رفتم مطب دکی خان (همون دکتر خان که تحت نظر ایشون هستم) . توی راه تا برسم به مطب رفتم سراغ گزارش همراه عکسها و کمی زیر و روش کردم و چیز زیادی دستگیرم نشد ( البته تا حدوددی متوجه شدم که نوشته مشکل خاصی نیست ولی چندتا پلاک ریز وجود داره).  

خلاصه وقتی رفتم مطب و نوبتم شد که برم داخل اتاق دکتر یادم رفت گزارش رو بذارم داخل پاکت و دکی خان کمی عکس ها رو این طرف و اون طرف کرد و  

گفت : خوب! چند تا پلاک کوچیک توی عکس دیده میشه.گزارشش رو بهت نداده؟ 

من تازه یادم افتاد که بهشون دست زدم و داخل کیف مونده اونها رو درآوردم و گفتم: 

 آخه مثل آزمایشا میخواستم خودم بفهمم توش چی نوشته! اما چیز زیادی دستگیرم نشد! 

میگه: باید یه دیکشنری بذاری کنار دستت! 

برگشتم میگم: دکتر با دیکشنری ساده حل نمیشه! اون لغات انگلیسی رو که مشکل ندارم باید یه دیکشنری پزشکی بذارم جلوم که اصطلاحات پزشکی توش باشه! یا نه برم یه دوره پزشکی بگذرونم! 

دکی خان میگه: خوبه دیگه! حالا دیپلم چی خوندی و لیسانس؟ 

میگم : دیپلمم که ریاضی بود اما مدیریت خوندم اما باید برم تخصص پزشکی بگیرم. 

بعد چند تا سوال که الان وضعیتت چطوره و منم که : خدا رو شکر همه چی خوب و مرتبه! به تشخیص خودم باشه که وقتشه داروم رو قطع کنیم 

دکتر با خنده میگه: راستی دارو داری یا بنویسم؟ حالا حالا داروت رو مصرف کن.هفته ای یه سوزنه دیگه.(نخواستم باهاش بحث کنم و بگم: این به ظاهر یه سوزن کل زندگانی آینده ی من رو تحت الشعاع قرار داده و من رو محدود کرده و هر بار که موضوعی پیش میاد من باید کلی حرص بخورم که چکار کنم!! اما هیچکدوم اینا رو نگفتم) 

برگشتم میگم: خوب الان نوبت آبان رو هم بنویس دیگه!  

میگه: نه بابا! اون وقت بیا دیگه! 

میگم: اذیت نکن بابا! مدرسه ها شروع میشه و وقتم خیلی گرفته میشه که بیام و برم و اینا! 

میگه : آهان! شغل انبیاء و این حرفها؟ 

- بله دیگه 

- انبیا هم که همش تعطیلند 

-  چرا؟ 

- مگه غیر اینه؟ 

- ما معاون انبیا هستیم و تابستونا هم تعطیل نیستیم 

(گفتم الان میگه من هرچی میگم یه چیزی بهم جواب میده) 

- گفتم این حرفها رو ولش کن. حالا دارو مینویسی یا نه؟ 

- اینقدرام بدجنس نیستم که! 

- مگه من همچین حرفی زدم؟ 

- خلاصه با شوخی و خنده یه دوره دیگه دارو برام نوشت و من راهی خونه شدم. 

 

البته موقعی که داشتیم میرفتیم که ماشین رو از پارکینگ دربیاریم دیدم یه مغازه کیف فروشی کیفهای خوشگلی داره و وسوسه شدم و به اتفاق داداش جان که همرام بود رفتیم مغازه و من یه کیف خوشگل مامانی ناز واسه خودم و یکی واسه مادرجان گرفتم. 

وقتی به مامام میگم که این کیف برای شماست میگه : من الان کیف چکار کنم؟بری تو این گرونی بخری؟ گفتم اتفاقاْ قیمتشم خوب بود و وقتی بهش گفتم که چقدر گرفتم (۱۶تومن) مادرجان این شکلی  نگاه کرد و فکر کرد ارم شوخی میکنم! بعد دید که نه راست میگم بسی شادمان شد. 


 

پ.ن : تقدیم به همه دوستان مهربانم. 

 

 

 

گفتن یا نگفتن!!

یه دوستی دارم که بهم میگفت: زندگی عشق آدم با زندگی عادی آدم متفاوته! 

 

با مسائلی که پیش روم داره بوجود میاد  - دارم به این نتیجه میرسم که شاید حق با اونه! 

 

نمی دونم چکار کنم؟ واقعاْ سر در گمم. 

مسئله ای که برام  پیش اومده برام مثل رازه اما اگر کسی بخواد شریک زندگیم بشه باید بدونه! و من موندم توی تردید گفتن یا نگفتن! 

 

وقتی در مورد چیزی نمی دونی...

خدائیش آدم در مورد چیزی که اطلاعات و شناخت نداره ازش یه چیزی میسازه در حد غول! 

مثل این قضیه : 

شنبه عصر بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره و من متعجب از اینکه کی میتونه باشه گوشیمو جواب دادم و فهمیدم که از مرکز گزینش تماس گرفتن و قرار امروز صبح رو گذاشتن که برم مرکز استان گزینش! 

من رو میگین     

که قراره چکار کنم و چی بگن و چی بپرسن و خلاصه یه وضعیتی مملو از استرس! نه اینکه تا حالا هم نرفته بودم مصاحبه! فکر میکردم که چه خبره! 

 

خلاصه یه کم پرس و جو کردیم و معلوم شد یکی از همکارا هم خواسته شده برای گزینش و هی به هم دلداری می دادیم که : چیزی نیست و حواسمون رو جمع کنیم و مسلط باشیم می تونیم از پسش بربیایم! 

سر تونو درد نیارم.روز موعود فرا رسید و من با پوشه ای پر از مدارک (به سفارش یکی از همکارا) و شکل معمول خودم (لباس جینگول نپوشیدم و مثل همیشه ساده و معمولی) باتفاق همکار جان! راهی شدیم به سمت مرکز استان برای مصاحبه! توی راه هم برای خودمون اسم وزرای دولت و معاونهای خانم و نمی دونم مناسبتهای تقویم و مطالبی از این دست رو مرور می کردیم. آقای راننده که از قضا ایشان هم همکار بودند هم به امید می دادند که شما باید نقش بازی کنین و یه سوالاتی بپرسند که مجبور بشین دروغ بگین و خلاصه این حرفها و ما هم با اعتماد به نفس کامل : ما سعی میکنیم دروغ نگیم و تا حد ممکن جوری جواب بدیم که راست و درست باشه .. 

خلاصه رسیدیم و رفتیم داخل و من نفر اول مصاحبه بودم (با همکار جان که همراه بود و اون همکار که راننده بود و نفر همراهشان قرار گذاشتیم که اگر کارمان زود به پایان رسید که با آنها برگردیم و الا که ما با هم برگردیم) 

خلاصه رفتم و خانم مصاحبه کننده از من و خانواده ام و خلاصه فعالیتهام و اینکه اوقات فراغتم چکار میکنم پرسید و خلاصه منم که به توصیه معاون خانم (همون همکاری که گفت مدارک با خودت ببر) برای هر حرفم یه مدرک - گواهینامه یا تقدیرنامه گذاشتم جلوش! فکر کنین خانمه این شکلی  بود از اینکه برای هر چیزی یه برگه داشتم و منم این شکلی

خلاصه از آشنایی که گذشت رسیدیم به سوالات معمول شرعی که هر کسی باید بلد باشه مثل نماز واجب و انجام غسل و سجده ی سهو و ... و خلاصه خیلی ماهرانه وسط توضیحاتم یه سوال دیگه در میاورد که اگر واقعاْ اون موارد رو بلد نبودم شاید هول میکردم.! اما خدا رو شکر با اعتماد بنفس کامل به همه جواب دادم. اما یه سوال جوابمون خیلی جالب بود؛  

خانمه بهم گفت که نماز جمعه چجوریه؟جای نماز ظهر و عصر رو میگیره؟  

منم گفتم نه! جای نماز ظهر رو میگیره اگر به خطبه ها گوش بدی. 

برگشته میگه : اگر وسط نماز جمعه برسی یعنی رکعت دوم برسی چکار میکنی؟ 

داشتم قاطی میکردم - آخه به همچین موقعیتی فکر نکرده بودم! گفتم خوب اقتدا میکنیم و با امام ادامه میدیم. 

برگشته میگه: یعنی رکعت بعدی رو خودمون میخونیم؟ 

اینجا بود که یه لحظه جا خوردم! اما زود به خودم مسلط شدم و گفتم : بله خودمون می خونیم. اما چه کاریه!آدمی که میخواد بره نماز جمعه زودتر میره دیگه! چرا باید بذاره وسط نماز بره که کارش سخت بشه! 

یعنی من از جواب خودم  شادان شدم ها! من یه چیز میگم شما یه چیز میشنوین! 

خلاصه یه کم هم سوالای اینجوری که دیگه مشکلی نداشتم و بعدشم خداحافظی و ابراز خوشحالی از دیدن من (توسط خانم مصاحبه کننده) و آرزوی موفقیت برای من و داشتم میومدم بیرون که  

گفتم : ببخشید این همکار جان من هم باید با شما صحبت کنند؟ 

گفت : کی؟ فلانی؟(من اسم همکار جان رو گفتم) که جواب داد بله. میخواین با هم برین؟(یعنی برگردین منزل) 

من گفتم اگر بشه؟ 

که بنده خدا گفت : بهش بگو بیاد تو (آخه یه ربع به وقت مصاحبه اون مونده بود و اینجوری خیلی جلو میوفتادیم) 

خلاصه رفتم بیرون از اتاق و همکار جان رو صدا کردم و اونم رفت داخل و یه ده دقیقه زودتر از من کارش تمام شد و خوشحال و خندان باتفاق بقیه به طرف ولایتمون حرکت کردیم و توی راه حسابی به خودمون خندیدیم که فکر میکردیم قراره با غول هفت سر روبرو بشیم.  

 

* این بود داستان امروز!

*+* وقتی در مورد چیزی نمی دونی؛ توی ذهنت ازش کوه نساز!

یه سوتی !

 

فکر کنین صبح من صبحانه کره و عسل خوردم و رفتم مدرسه. یکی از همکارا که انتقالش قطعی شده اومده بود مدرسه و  با هم سلام و احوالپرسی و رو بوسی و اینا  و در این حین همکار خانم برگشته میگه : شیرینی خوردی؟  

(حالا من در حین انجام حال و احوال به این فکر می کنم که : من که صورتم رو شستم و تا اونجایی که یادم میاد با قاشق هم عسل نخوردم و لباسامم بعد صبحانه پوشیدم پس چرا میگه شیرینی خوردی؟

- گفتم : بله چطور مگه؟ 

- خوب بسلامتی ! کی؟ 

-من که تازه دو زاریم جا افتاد که منظور همکار خانم چی بود! واسه اینکه ضایع نشم و تابلو نشه سوتیم! برگشتم میگم سلامت باشید برای دادشم! شیرینی خوردیم!! 

(و حواسم بود ببینم متوجه شد که من اولش داشتم فکر میکردم که منظور ایشون خوردن شیرینی قبل از اومدن به مدرسه هستش!! که دیدم بخیر گذشت!!) 

اما یواشکی حسابی به خودم خندیدم که داشتم تعجب میکردم که این از کجا فهمیده من شیرینی خوردم!!! 

 

 

 گفتم تعریف کنم یه کم شاد بشین!