دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

دیروز

سلام به همه.  

کامنت قبلی فعلاْ منتفی شده و من فعلاْ آسوده خاطرم! آخه همش ذهنم مشغول به اینه که خدایا چکار کنم؟اگه قضیه رو بگم و بعدش یارو دهن لق! باشه و بره جار بزنه و بعدشم جا بزنه! خیلی ضایع است و من حوصله ی ترحم و دلسوزی و احیاناْ کنجکاوی بیش از حد دیگران رو ندارم. خلاصه که وقتی همچین قضایایی رو منتفی میبینم بسی ذوق می کنم!  

بگذریم.  

دیروز رفتم جواب ام آر آی رو گرفتم و رفتم مطب دکی خان (همون دکتر خان که تحت نظر ایشون هستم) . توی راه تا برسم به مطب رفتم سراغ گزارش همراه عکسها و کمی زیر و روش کردم و چیز زیادی دستگیرم نشد ( البته تا حدوددی متوجه شدم که نوشته مشکل خاصی نیست ولی چندتا پلاک ریز وجود داره).  

خلاصه وقتی رفتم مطب و نوبتم شد که برم داخل اتاق دکتر یادم رفت گزارش رو بذارم داخل پاکت و دکی خان کمی عکس ها رو این طرف و اون طرف کرد و  

گفت : خوب! چند تا پلاک کوچیک توی عکس دیده میشه.گزارشش رو بهت نداده؟ 

من تازه یادم افتاد که بهشون دست زدم و داخل کیف مونده اونها رو درآوردم و گفتم: 

 آخه مثل آزمایشا میخواستم خودم بفهمم توش چی نوشته! اما چیز زیادی دستگیرم نشد! 

میگه: باید یه دیکشنری بذاری کنار دستت! 

برگشتم میگم: دکتر با دیکشنری ساده حل نمیشه! اون لغات انگلیسی رو که مشکل ندارم باید یه دیکشنری پزشکی بذارم جلوم که اصطلاحات پزشکی توش باشه! یا نه برم یه دوره پزشکی بگذرونم! 

دکی خان میگه: خوبه دیگه! حالا دیپلم چی خوندی و لیسانس؟ 

میگم : دیپلمم که ریاضی بود اما مدیریت خوندم اما باید برم تخصص پزشکی بگیرم. 

بعد چند تا سوال که الان وضعیتت چطوره و منم که : خدا رو شکر همه چی خوب و مرتبه! به تشخیص خودم باشه که وقتشه داروم رو قطع کنیم 

دکتر با خنده میگه: راستی دارو داری یا بنویسم؟ حالا حالا داروت رو مصرف کن.هفته ای یه سوزنه دیگه.(نخواستم باهاش بحث کنم و بگم: این به ظاهر یه سوزن کل زندگانی آینده ی من رو تحت الشعاع قرار داده و من رو محدود کرده و هر بار که موضوعی پیش میاد من باید کلی حرص بخورم که چکار کنم!! اما هیچکدوم اینا رو نگفتم) 

برگشتم میگم: خوب الان نوبت آبان رو هم بنویس دیگه!  

میگه: نه بابا! اون وقت بیا دیگه! 

میگم: اذیت نکن بابا! مدرسه ها شروع میشه و وقتم خیلی گرفته میشه که بیام و برم و اینا! 

میگه : آهان! شغل انبیاء و این حرفها؟ 

- بله دیگه 

- انبیا هم که همش تعطیلند 

-  چرا؟ 

- مگه غیر اینه؟ 

- ما معاون انبیا هستیم و تابستونا هم تعطیل نیستیم 

(گفتم الان میگه من هرچی میگم یه چیزی بهم جواب میده) 

- گفتم این حرفها رو ولش کن. حالا دارو مینویسی یا نه؟ 

- اینقدرام بدجنس نیستم که! 

- مگه من همچین حرفی زدم؟ 

- خلاصه با شوخی و خنده یه دوره دیگه دارو برام نوشت و من راهی خونه شدم. 

 

البته موقعی که داشتیم میرفتیم که ماشین رو از پارکینگ دربیاریم دیدم یه مغازه کیف فروشی کیفهای خوشگلی داره و وسوسه شدم و به اتفاق داداش جان که همرام بود رفتیم مغازه و من یه کیف خوشگل مامانی ناز واسه خودم و یکی واسه مادرجان گرفتم. 

وقتی به مامام میگم که این کیف برای شماست میگه : من الان کیف چکار کنم؟بری تو این گرونی بخری؟ گفتم اتفاقاْ قیمتشم خوب بود و وقتی بهش گفتم که چقدر گرفتم (۱۶تومن) مادرجان این شکلی  نگاه کرد و فکر کرد ارم شوخی میکنم! بعد دید که نه راست میگم بسی شادمان شد. 


 

پ.ن : تقدیم به همه دوستان مهربانم. 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
پسرک سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ب.ظ http://khordenevesht.blogsky.com

بسیار زیباست، آفرین بر سلیقه تان

سپاس از شما.

آفرین بر آفریدگار چنین زیبائیهایی.

ارکیده سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ق.ظ

سلام مریم بانو جان

[گل][بوسه][گل] روزت مبارک گل دخمل [گل][گل][بوسه]



سلام ارکبده جان!

افسانه دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام مریم بانو جان

خدا رو شکر که مشکلی نبوده و جواب آزمایشتون خوب بود
عزیزم منم دیپلم ریاضی و لیسانس مدیریت بازرگانی دارم دبیر ریاضیات راهنمایی ام از خیلی جهات با هم تفاهم داریم


به به!
سلام بر افسانه بانوی عزیز.

ممنون از شما.
چه جالب! یا بهتره بگم: چه تفاهمی

جالبه که دبیر ریاضی شدین.امیدوارم موفق باشید.

بسامه یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ب.ظ http://tangooo.persianblog.ir/

واییییییییی مریم بانوییییی برای منم می خریدی خوب... منم الان یه مدتی کیف می خوام ولی نمیشه بخرم... یا گرونه یا به کار من نمیاد...
مریم بانویی از معجزه خدا غافل نشو ... همیشه نور امیدی هست.. ایشالا که به زودی خوب خوب می شی...

عزیزم اگه می دونستم سلیقه ی انتخاب کیفت چیه حتماً برات میخریدم. میخوای برات بخرم؟

امیدوار به فضل خدائیم.

ممنونم گلم.

ارکیده یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام مریم بانو جان بووووووووووووس
خیلی خوشحالم که جوابت خوب بود خدارو شکر
منم از بس رفتم دکتر وآزمایش خودم یه پا دکتر شدم
همیشه سادم وتندرست باشی...

سلام عزیزم.

منم خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم.

واقعاً آدم که یه مدتی میره دکتر - خودش یه پا دکتر میشه

همینطور شما عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.