دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

آغاز

آری آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

انواع گیاهان

روز سه شنبه جدا از دیدن درختچه ها مینیاتوری، یه مطلب جالب هم یاد گرفتم و با دو شکل فلفل تزیینی هم آشنا شدم.

1)فلفل تزیینی

2 ) فلفل گیلاسی

نکته قابل توجه اینکه از اسمشون پیداست گیاههایی بودن که حالت زینتی داشتن و نحوه رویششون هم متفاوت از انواع دیگری که دیده بودم، بود به طوری که فلفلها مثل گل بالای گیاه بودند و حالت آویز نداشتند.

فلفل زینتی http://golestan-ali.com/fa/wp-content/uploads/2009/09/Capsicum.jpg

هزارپایی در جوراب!

 

سلام به همه!  

 امروز صبح بعد کمی گشت و گذار در نت و گفتگو با دوستان.یهو یادم اومد که امروز روز آخر مهلت کتابای کتابخونه است.خلاصه کتابهام رو برداشتم و لباس پوشیدم.معمولا جورابم رو آخر می پوشم.خلاصه جوراب رو پوشیدم و اومدم چادر سرم کنم دیدم جورابم خنکه.هی فکر می کنم که چرا جورابه خنکه؟ من که دستم خیس نبود موقع پوشیدنش و روش هم چیزی معلوم نیست.خلاصه دیدم اصلا یه جوریم! گفتم ببینم چی شده جورابه اینجوریه.هیچی دیگه اومدم از لای جوراب نیگاه کنم به علت این حسم برسم (نه که کمی تنبلیم میاد یه کاری رو دوبار انجام بدم) یهو دیدم یه هزارپای دراز لاغر داره واسه خودش جولان میده! 

با صدای خفیفی که به جیبغ هیچ شباهتی نداشت!جورابم رو در آوردم و خیلی متعجب نشستم! خاله دختر کنارم داشت مطالعه می کرد در جواب اون حالت من میگه: چی شد؟ چیزی رفته تو پات؟ 

من : آره! یعنی نه! یه هزار پا رفته تو جورابم !!

خاله دختر با شنیدن این حرفم : وای! الان اون عکس العملت در مقابل هزارپاست؟ چرا جیغ نمی زنی؟ 

من: خوب هزارپاهه توی جورابه!جورابم که دستمه! من نباید جیغ بزنم که! اون باید جیغ بزنه! 

خاله دختر با صدای بلند در حال صدا کردن مامان جان من! 

مامان با ملاقه توی دست و فندک آشپزخونه توی دست دیگه!پرید وسط اتاق چی شده؟ چیه؟ 

خاله دختر با هیجانات بسیار بالا: وای خاله جون! یه هزارپا! 

مامانم: کو؟ خب بزنیدش. 

من: ایناهاش (اشاره به جوراب توی دست) 

خلاصه مامان میگه بیا اینجا بزنمش .ممکنه فرار کنه. منم که با لنگه کفش زده بودمش! میگم : نه بابا کجا در میره زدمش. 

مامان: دختر جون! اینا خیلی فرز هستن.بزرگه یا کوچیک؟ 

من: نه بابا! کوچیکه! 

مامان اصرار کرد که با نظارتش از جوراب بندازمش بیرون که خودش داغونش کنه.وقتی از خونه ای که پیدا کرده بود و خیلی هم موقتی جا خوش کرده بود - انداختمش بیرون. 

مامان:  به این میگی کوچیک؟ اینکه بزرگه! 

من:  نه بابا خیلی هم بزرگ نیست! 

خاله دختر از اون اتاق در حالی که هنوز آماده ی جیغ و داده : وای خاله جون! بزرگه؟ به من گفت کوچولوئه! 

و مامان جان حال هزارپای لاغر دراز (حدود 15سانت میشد طولش) رو گرفت و انداختش بیرون البته پس از هلاکت کامل! 

 

خلاصه که من نمی دونم این هزارپائه از کجا اومده بود و چه جوری رفته بود توی جوراب! آخه یکی نبوده بهش بگه : جا قحطه؟ تو فکر نداری؟  

از کجا می دونست که همچین سرنوشتی در انتظارشه؟ 

 

حالا بعد از این ماجرا افتادن دنبال من : ببینیم پاتو نزده؟ نگزیدتت؟ درد نمیکنه؟ مشکلی نداری؟ خلاصه مدتی هم طول کشید که من قانعشون کنم خوبم مسئله ای نیست و رفتم به کتابخونه. 

 

خدا رو شکر هزارپائه اذیتم نکرد!الان که دارم فکرشو می کنم من چه شجاع بودم توی اون لحظه

 

این بود داستان من

حس شادی با دوستان

دیروز داشتیم در مورد نعمتهای خدا صحبت می کردیم. به بچه ها گفته بودم حواستون باشه که دوستاتون چی میگن که شما تکرارش نکنین و یه چیز جدید بگین. 

خلاصه از اعضای بدن شورع شد و بعدش رسیدیم به چیزای جالب. 

یکی از بچه هام که کمی هم شیطونه (می دونم سه روز برای قضاوت زوده اما تا وقت گیر بیاره شیطونی می کنه) میگه : حس خوشحالی وقتی با دوستامون هستیم. 

یعنی من خیلی خیلی برام جالب بود که یه بچه تا اینجای قضیه رو بخونه. 

یکی دیگه میگه : جان و دلمون 

خلاصه کلی نعمت شمردن که واقعا برام جالب بود و خوشحالم کرد که بچه هام ذهن فعالی دارن و به جوابای خیلی معمولی بسنده نمی کنند 

 

خلاصه که شما هم تا بحال به حس خوشحال بودنتون با دوستاتون این شکلی نگاه کرده بودین؟