دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفر نوشت

خب به حضورتون عارضم که : 

پنجشنبه من و مادرجان! به همراه یه کاروان راهی سفر شدیم.البته چند نفر از همکارا هم بودن ولی کاروان فقط همکار نبودن. 

صبح قرار حرکت ساعت 7 بود که حدود 7:20 دقیقه انجام شد. 

دو نفر از دانش آموزانم هم به همراه مادرشون اومده بودن و به محض سوار شدن با صدای بلند سلام کردن که یه جورایی باقی همسفرا متوجه شدن که من معلم این دو تا جوجه هستم 

موقع توقف برای صبحانه - که من بلند شدم کمک کنم برای تقسیم صبحانه - پسرام هم آخر سر برای جمع کردن بلند شدند و یه جورایی داشتن خودشونو به من نشون میدادن که فعالیت می کنند و این حرفها. 

خلاصه به قم رسیدیم و زیارت و یاد دوستان و موقع ناهار که رفتیم رستوران باز حرکات این دو تا جالب بود.سریع رفته بودن بالا و برای من هم جا گرفته بودند و با رسیدنم به سالن - فریادشون بلند بود : خانم ، خانم بیاین اینجا براتون جا گرفتیم. 

خلاصه که رفتم پیششون و دیدم مادر یکیشون یه میز دیگه نشسته و میگه : بلند شو بیا و خانمهای حاظر در میز گفتن : بچه دوست داره پیش معلمش باشه - سخت نگیر. 

و به این ترتیب ناهار رو در کنار دوتا پسرم صرف کردیم (جاتون خالی) 

خلاصه تا آخر سفر این دو تا بچه حسابی هوای منو داشتن و کلی رفتار جالب ازشون دیدم. 

حسابی بهم خوش گذشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
علی پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:12 ب.ظ http://ploton.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی داری
به وبلاگ من هم سربزن خواستی لینک کنیم

سلام.
ممنون

mehrab پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.mehrabkamali.blogsky.com

salam
webloge ghashangi darid

movafagh bashid

سلام.
سپاس.

شما هم موفق باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.