دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفرنامه (1)

سلام. 

 

میخوام از سفری بنویسم که هنوزم باورم نمیشه من مسافرش بودم. 

میخوام از لحظاتی بنویسم که انگار خیلی کوتاهتر از هر لحظه ای بود. 

از سفری که شیرینتر از یه رویای شیرین بود. 

سفری که هنوز بعد از یک هفته از برگشتمون هنوزم باورم نمیشه که من رفتم به این سفر. 

سفر به سرزمین شگفتیها و احساس و فداکاری. 

سرزمینی که میزبان مردمانی عزیز و محترم برای خداوند و بندگانش هستند اما غریب بودند در زمان خودشان. 

سرزمینی که معنای شجاعت و شهامت و ایثار و ولایت را در خود جای داده. 

سرزمینی که امـــــــــــــــــــــــــیرالمومنین را در خود جای داده و فرزندانی از ایشان را. 

سرزمینی که جای بال ملائک در آن است. 

سرزمینی که 124هزار پیغمبر به بهانه ای در آنجا بوده اند. سرزمینی چون نگین گمشده اولیای خدا! 

سرزمین کربلا و نجف. 

 

نوشتن برایم سهل ممتنع شده. می خواهم بنویسم. اما انگاری بغضی یا گره ای که گشوده نیست و حسی مبهم مرا در خود فرو برده. 

میخواهم بنویسم تا ماندگار باشد که من - من تنهای کوچک پر از ابهام و نقاط تاریک پذیرش شدم به وادی مقدس! مینویسم تا به ذهن داشته باشم. 

.... 

سفر از ساعت 10 صبح شنبه 5 فروردین 91 با پرواز به نجف اشرف آغاز شد. 

طول مدت پرواز حدود یک ساعت و نیم بیشتر نبود. بعد از آن ترانسفر در فرودگاه بود و اینکه از همه تصویر می گرفتند و مقایسه میکردند با پاسپورت و بعد هم تفتیش ساکهای دستی که حالتی فرمالیته داشت. 

از سالن فرودگاه که بیرون آمدیم اتوبوس شماره71 که ماشین خاص کاروان ما شد - منتظر بود و ما هم طبق لیستی که به ما دادند روی صندلیهای مخصوص به خودمان نشستیم و به طرف هتل حرکت کردیم.(مسافت هتل تا حرم آقا امیرالمومنین 7-8 کیلومتر بود و برای حرم رفتن از کنار هتل ماشینهای خط 3 را سوار میشدیم به خیابان صافی صفا.) 

خلاصه به هتل که رسیدیم مدیر کاروان اعلام کرد که اتاقها حاظر نیست و چون نزدیک وقت نماز ظهر هست به حرم میرویم و نماز می خوانیم و برمیگردیم. 

هنوز در بهت بودم. یعنی واقعاً من بودم که به نجف رسیده بودم؟ خلاصه سوار ماشینها شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. دلم میخواست تنی به آب بزنم و خدمت آقا برسیم اما اتاقها حاضر نبود و رفتیم به سمت حرم.همینکه از ماشین پیاده شدیم به ما یادآوری شد که برگشت هم ماشینهایی که مربوط به خط 3 هست را سوار شوید و به اولین ایستگاه تفتیش رسیدیم. ایستگاهی که یک کانکس کوچک بود و فقط دو نفر بازرس داشت و خیل زایری که می خواستند خودشان را برای نماز به حرم برسانند. خلاصه از این خوان گذشتیم. باز کمی جلوتر که رفتیم باز دیدیم که مامورانی ایستاده اند و با اشاره می گویند : خانمها تفتیش این طرف و به سمتی اشاره می کنند. داشتم شاخ در میاوردم که هنوز صد متر بیشتر از بازرسی دور نشدیم که و دوباره ماجرای صف و نیروهای کم و ... حال بارگاه مولا در مقابلم هویدا بود و تمام قد در برابر شکوهش گمشده بودم.حسی عجیب داشتم. کمی که رفتیم باز هم راهی دیگر بود برای بازرسی و ورودی آقایان کلاً جدا شد و به ما گفتند بعد از نماز زیر برج ساعت جمع شوید.(حالا فکر کن کسی که بار اول اومده بعد از نماز برج ساعت رو چطور باید پیدا کنه؟؟؟

خلاصه دیدیم که کفشداریها خیلی شلوغ است و انگار که جایی هم برای پذیرش کفشها نداشت.گفتیم کفشها را به دست میگیریم و داخل کیف میگذاریم مثل وقتی که میخوایم به حرم امام رضا(ع) برویم و به سمت ورودی حرم گشتیم که دیدیم باز هم ایستگاه بازرسی (تفتیش) من دیگه واقعا خسته شده بودم. عصبی بودم و کلافه و به این فکر میکردم که این صف که انگار اندازه رود نیل هستش کی میخواد بره جلو که ما برای ساعت 1 به ماشینهای هتل هم برسیم؟ در این افکار بودیم که خانمی از جلوهای صف آمد و گفت: در را بسته اند و شاید تا بعد از نماز باز نکنند. دیگه واقعاً خسته بودم و گرمای هوا هم حسابی کلافه ام کرده بود. به مامان گفتم : با این اوصاف اگه ما بخوایم اینجا بایستسم نه نمازمان را میخوانیم و نه به حرم میرسیم. بیا برویم همین بیرون (روبروی درب ورودیی که گفتند بسته است ) و عده زیادی به نماز مشغول بودند - نمازمانرا بخوانیم تا بعد. خلاصه رفتیم و نشستیم.من به مامان گفتم : شما اول نمازت را بخوان بعد من (آخه جا کم بود و نمیشد هر دو باهم نمازبخوانیم) خلاصه مادر به نماز ایستاد و من در حال گفتگو با خودم و گلایه که : اینجا هم که آدم رو راه نمیدن.چقدر باید اذیت کشید برای زیارت و آخرشم بیای  به در بسته بخوری.خیلی زور داره که پشت در بمونی - نه جایی باشه که کفشاتو بذاری و نه کیسه ای همراهت باشه که توی اون بذاریشون. از همه بدتر در حرم رو هم به روت ببندن و اجازه ورود نداشته باشی. خلاصه تو این حال و هوا بودم که دیدم یه کیسه نایلونی زرد جادار روبروم افتاده و هرچی نگاه کردم به کسایی که رد میشدن کسی برش نداشت و دور و برشم کسی نبود که بگم این مال شماست؟ خلاصه این شد جاکفشیمون!(شاهد از غیب رسید) در همین لحظات دیدم که صدا باز و بسته شدن در میاد و فهمیدم که درای حرم رو باز کردن (البته بعداً فهمیدم که چون جایی که خانمها صف میگرفتند برای بازرسی نهایی خیلی بزرگ نیست همین که اونجا پر میشد - در ورودی رو می بستن که هم جمعیت به همدیگه فشار نیاره و هم کار بازرسی راحتتر بشه و یه حسن دیگه اش هم این بود که حرم خیلی شلوغ نمیشد) به مامان که تازه نمازش تموم شده بود گفتم بریم توی صف بایستسم فکر کنم در رو باز کردن و به صف خانمها ملحق شدیم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم به ورودی رسیدیم و بالاخره خوان سوم تفتیش هم گذشت و من برای اولین بار به حرم امام علی (ع) مشرّف شدم. در پوستم نمیگنجیدم و شاد و بهت زده و در عین حال یه حس خاص داشتم (خدا قسمتتون کنه که بیشتر درک کنین حرفم رو) . خلاصه ورود ما به حرم از باب الفرج اتفاق افتاد و خیلی زود بیرون اومدیم تا بقیه منتظرمون نمونند و از خیر برج ساعت هم گذشتیم! همین که به سمت خیابان صافی صفا (محل ایستگاه مینی بوسها) حرکت کردیم دیدیم که داداش جان هم داره با حالت جستجوگر دنبال ما میگرده و با هم به طرف ماشینها رفتیم.  

عصر هم که آمدیم به حرم بیاییم دیدیم که ماشینی جلو هتل نیست اما یه آقایی که فارسی صحبت میکرد و بعد فهمیدیم نماینده شمسا در نجف است از ما پرسید میخواین برین حرم؟ گفتیم بله.گفت : ماشین بگیرم میتونین بیاین اون طرف خیابون؟ ما نگاهی به هم کردیم و گفتیم هزینه اش چقدره؟ گفت : ماشینای خودمونه!( دوزاریمون جا افتاد که ایشون خودین!!) ما هم قبول کردیم. اون آقاهه یهو رفت وسط خیابون و چون حالت دوربرگردونی بود ماشین جلوی هتلها از روبروی هتل ما رد میشدن و اون آقا هم جلو یکی از اون ماشینا رو گرفت و ما هم با اون کاروان همراه شدیم و از اتفاق داشتن میرفتن وادی السلام و ما هم با آنها رهسپار بزرگترین قبرستان جهان شدیم که پذیرای اولیا و پیامبران و افراد زیادی بوده است.و مرقد پیامبران هود و صالح هم آنجا بود. خلاصه که با آن کاروان کلاً همراه شدیم و از درب ورودی جدید که ما تا حالا نیامده بودیم به حرم رفتیم : باب شیخ طوسی. 

دلنوشته ای برای سفر

سلام به همه! 

می خواستم از سفر بنویسم.اما فعلاْ حسش نیست! چون هنوز تو حال و هوای جایی که رفتم و برگشتم هستم. 

تو حال و هوای اتفاقاتی که افتاد و مسائلی که به وجود اومد. 

تو حال و هوای نشونه هایی که بازم منو مشغول کردن و حس میکنم که بازم توی تفسیرشون اشتباه کردم. 

نشونه هایی که به نوعی به احساساتم منتهی میشن! 

نشونه هایی که الان فکر میکنم هم میتونن آسمونی باشن و هم وسوسه ای ظریف! 

خدایا! از وسوسه های ظریفی که منو به خودم مشغول میکنه حفظم کن! 

؛؛آمین؛؛

....

نه اسمش عشق است... نه علاقه... نه عادت...! حماقت محض است...دلتنگ کسی باشی...که دلش با تو نیست...!!!

السلام علیک یا اباعبدالله

 

 

سلام به همه. 

من از مسافرت برگشتم. 

خدا قسمت همه مشتاقا بکنه!

تقدیم به تمامی دوستان ناب!

 

بی تجربه متولد میشویم

با جرأت زندگی میکنیم

و با حسرت میمیریم

تنهها چیزی که فروغش به خاموشی نمی گرایددوستی های پاک است.......

 

 

بهار بهترین بهانه برای آغاز، وآغاز بهترین بهانه برای زیستن است
آغاز بهار بر شما مبارک